انجمن کلیمیان تهران
   

سفر پر ماجرا

   

 

ترجمه و تلخیص: سیما مقتدر
اثر:لئا فلایشمان

 

دکتر "گرون باوم" (Dr.Grunbaum) به شغل وکالت اشتغال داشت و از طرف یکی از موکلین خود برای امضاء قرار داد خرید قطعه زمینی به منطقه ای خارج از شهر مسافرت می نماید .اصولاً دکتر گرون باوم سفرهای اداری خارج از محل سکونت دائمی خود را نمی پذیرد ولی این بار از آنچه که متقاضی از موکلین قدیمی اوست . مجبور به پذیرش این مورد می شود.
قهرمان ماجرا مردیست 53 ساله که چهار سالی است سیگار را پس از یک سکته قلبی و دستور اکید پزشک ترک کرده و پس از آن با وجود فشارخون ، حدود 25 کیلو اضافه وزن پیدا کرده است او پس از صرف هر وعده خوراک تصمیم به رژیم غذایی می گیرد اما به محض گرسنگی مجدد، همه برنامه ها را فراموش می کند . او فردی است خرده جو و مقید که بسیار مراقب هماهنگ بودن وضعیت ظاهری خودش است و لباسهایش باید از هر نظر کاملاً با هم هماهنگ باشند ، همیشه از یک فروشگاه معروف لباس های مردانه خرید می کنند و سال هاست که فقط در یک رستوران مخصوص خوراک و عصرانه خود را صرف می کند . او اگر با موضوعی موافق باشد تا به ابد بر عقیده خود پابرجاست و آن را رها نمی کند و یکی از دلایلی که اصولاً دکتر گرون باوم سفرهای خارج از محل سکونت خود را نمی پذیرد ، اجبار به ترک موقت عادت خود است که برای او قابل تحمل نیست اما در این مورد همان طور که گفته شد او مجبود به پذیرش مورد وکالت می شود .
دکترگرون باوم یک روز قبل از مسافرت خود در تماس تلفنی با قسمت اطلاعات راه آهن مطلع می شود که قطار مورد نظر او سحرگاه ساعت 20/4 حرکت خواهد کرد .او باید در روز مورد نظر راس ساعت 30/8 صبح به نمایندگی از طرف خریدار ، در محل کار فروشنده قطعه زمین حاضر باشد. برای این که با کم خوابی روبه رو نشود ، زود تر از معمول به تختخواب می رود و زنگ ساعتش را برای صبح زود تنظیم می کند.اما هر چه تلاش می کند به خواب نمی رود . به ناچار کمی مطالعه می کند تا شاید به خواب برود، باز هم بی فایده است . در انتظار به خواب رفتن با خود تصمیم می گیرد دیگر این گونه وکالت ها را بدون رودربایستی رد می کند چون از نظر او این سفرها به علت این که با هیجان همراه است ، سلامتی او را به خطر می اندازد، زمان می گذرد و او هنوز بیدار است . بالاخره تصمیم می گیرد از قرص خواب استفاده کند. اما از ترس این که مبادا خوابش آنقدر سنگین شود که صدای زنگ ساعت را هم نشنود ، به صرف یک استکان چای گیاهی آرام بخش قناعت می کند، اما باز هم از خواب خبری نیست. سرانجام عقربه های ساعت به سه صبح نزدیک می شوند و دکترگرون باوم ناراحت و افسرده جهت تدارکات قبل از سفر و صرف صبحانه از جای خود بلند می شود.
تاریکی سحرگاهان با حال و هوای خاص خود ، دکترگرون باوم را به یاد شب های امتحانات شفاهی فارغ التحصیلی اش می اندازد. در آن زمان هم او از هیجان روز امتحان ، شبها خواب نمی رفت. در افکار دوران گذشته خود را آماده کرده و یک تاکسی تلفنی به مقصد ایستگاه مرکزی راه آهن سفارش می دهد. در یک چشم به هم زدن تاکسی می رسد. راننده او را در ایستگاه ورودی برای قطارهای درجه یک پیاده می کند . قطار تازه به ایستگاه وارد شده است و مسافران زیادی پیاده و سوار می شوند. دکتر پس از کمی تامل و خاتمه ازدحام وارد یکی از کوپه های خالی درجه یک می شود . او بسیار خوشحال است که در قطار ، یک کوپه مستقل دارد و در طی سفر کسی مزاحم او نمی شود.
گرون باوم کنار پنجره در راستای حرکت قطار نشسته است و چیزی جزء تاریکی و تصویر خود بر روی شیشه پنجره نمی بیند. چراغ اصلی کوپه را خاموش می کند و فقط یک چراغ کوچک اضطراری در قسمت فوقانی کوپه روشن می ماند. کوپه هوای مطبوعی دارد و حرکت یکنواخت قطار، کم کم خواب را چشمان دکترگرون باوم می آورد.
ناگهان دکترگرون باوم با صدای فریاد بازرس قطار از خواب می پرد : "لطفاً سریعتر سوار شوید، درب های قطار بسته می شود و قطار تا چند لحظه دیگر حرکت خواهد کرد".
هوا تقریبا روشن شده است . او از پشت پنجره متوجه تابلوی سفید رنگی می شود که روی آن با خط درشت نام محل توقف نوشته شده است. در کمتر از یک لحظه به خاطرش می آید که درست در همین ایستگاه باید پیاده شود. بسیار نگران و در حال نیمه خواب و بیدار به صورتی نامرتب در کوپه را باز کرده و سریع به طرف درب خروجی اصلی قطار می دود و با شتاب پیاده می شود . به محض خروج او ، قطار به راه می افتد . در حالی که بر اثر این هیجان ، ضربان قلب دکترگرون باوم به شدت بالا رفته است، با تعجب متوجه می شود که کفش های خود را به همراه کت و کیف دستی اش در کوپه قطار جا گذاشته است ! بدون تامل به دنبال قطار می دود، اما قطار به سرعت دور شده و پس از عبور از انحنای جاده کاملاً از نظر محو می شود.
اسناد، کیف پول، کارت های شناسایی ، وکالتنامه و غیره ، همه در کیف دستی بودند و ادامه مسافرت بدون کیف دستی مشکل به نظر می آید. هر چه فکر می کند نام و شماره تلفن موکل خود را به خاطر نمی آورد و از طرفی دفترچه یادداشت او هم در کیف دستی اش در قطار جا مانده است . تنها موردی که در ذهن دارد این است که راس ساعت 30/9 قرار ملاقات دارد . بالاخره تصمیم می گیرد با مسئول ایستگاه قطار مشکل خود را در میان بگذارد، گرچه با داشتن این سر و وضع نامرتب، بدون کیف و کفش و لباس رسمی موفقیتی برای خود نمی بیند . به هر حال وارد اتاق می شود:
"من تمام اسناد و وسایل خود را در قطار جا گذاشته ام و باید موکل خود را پیدا کنم".
مسئول ایستگاه نگاهی به سر و وضع او می اندازد و به پاهای بدون کفش او خیره می شود . "خوب ، اسم شما چیست؟" – "من دکترگرون باوم هستم". – "کارت شناسایی همراه دارید؟" – "متاسفانه همه مدارک را در کیفم در قطار جا مانده است". – اما مامور محلی صحبت های دکتر را باور نمی کند و بیشتر بر این اعتقاد است که او احتمالاً با اختلال حواس دارد یا از افراد بیکاره ای است که قصد اخاذی دارد. به همین جهت پاسخ می دهد: "بهتر است قبل از اینکه پلیس را خبر کنم، یک بلیت برگشت به طرف منزل خود تهیه کنید". – وکیل درمانده می گوید:
""متاسفانه پول هم در همان کیفی که در قطار مانده ، موجود است". – مامور ایستگاه که در حال صرف صبحانه است ، از جواب های دکتر به شدت عصبانی می شود و او را با کلی غرولند و ناسزا از اتاق بیرون می اندازد.
دکتر ساختمان را ترک می کند و در کنار در خروجی سرگردان و متحیر می ایستد . مقابل محوطه ، بلواری است که به یک پارک منتهی می شود. به پارک می رود و روی نیمکتی می تشیند . گرمای خورشید کم کم وجود او را گرمی می بخشد ،پاهای بدون کفش او روی سطح زمین مرطوب با جوراب هایی نازک و ابریشمی کاملاً یخ کرده است .
ساعت حدود 30/10 صبح است و او احساس گرسنگی می کند . در انتهای بلوار، پس از یک خیابان پر رفت و آمد ، مرکز خریدی قرار دارد . کافه ها به علت گرمی هوا، در بیرون از مغازه ، زیر آفتابگیرهای زیبا از مشتریان خود با خوراکی ها و نوشیدنی های متفاوت پذیرایی کنند. دکترگرون باوم هم قبل از سفر، در موطن اصلی خود در کافه های مشابه مشغول صرف خوراک می شد ولی هیچ گاه مثل امروز موجه انبوه جمعیت و فراوانی خوراکی ها نشده بود. در حالی که به خوراکی های روی میز کناری خیره شده است و دلش از فرط گرسنگی به هم می پیچد به یاد می آورد که همیشه در آن رستوران معروف به تنهایی مشغول صرف خوراک می‏شد و دوست نداشت کسی موقع غذا خوردن ، او را زیر نظر داشته باشد. پس از اتمام غذا نیز مشغول مطالعه روزنامه می شد . او تیتر اکثر روزنامه ها را حفظ بود، حتی اخبار گرسنگی مردم افریقا را ، ولی هیچ تمایلی به کمک به آنها یا حتی اندیشیدن به مشکلات نداشت . به همین دلیل هم هرگز وکالت موارد طلاق یا امور کیفری را قبول نمی کرد و تنها به امور ملکی با ثبت اختراعات علاقمند بود. با صدای گارسن با خود می آمد . گارسن چشمش به جورابهای مشکی ابریشمی دکترگرون باوم می افتد که از فرط پیاده روی بدون کفش تقریباً خاکستری و پیراهن سفیدش هم کثیف شده است و از او می خواهد که زودتر محل را تر ک کند و با این سر و وضع باعث از بین رفتن اشتهای مردم نشود . گرون بارم به ناچار می رود ولی کرسنگی دست از سر او بر نمی دارد تا حدی که دیگر به قطعه نان خشکی هم راضی است.
در انتهای خیابان جوانکی گیتار زن نشسته است و به زبانی ناآشنا و سوزناک شعر می خواند و عده ای گرد او حلقه زده اند.خواننده با صدای بم خود دکترگرون باوم را سخت تحت تاثیر قرار می دهد تا حدی که هر لحظه ممکن است ناخواسته اشک از چشمانش جاری شود. بعد از اینکه خواننده شعرش تمام می شود، مردم ضمن تشویق او، هر یک سکه ای درون کلاهش می اندازد. اگر گرون بارم هم کیف پولش را در قطار جانگذاشته بود و پوای همراه می داشت، حتماً به او هدیه ای می داد .بعد از آن آوازه خوان گیتارش را گوشه ای می گذارد و مشغول صرف ساندویچ کالباس که همراه خود آورده می شود درحالی مع دکتر نمی تواند چشمش را از روی نان بردارد و به آن خیره شده است . گیتارزن متوجه نگاه او می شود، ساندویچ را نصف کرده و نیمی از آن را به او میدهد. دکتر از او تشکر کرده کنار او می نشیند و با سرعت مشغول صرف آن می شود . پس از صرف آن نوازنده سیبی را از کوله پشتی خود در می آورد ، آن را به دو نیم می کند و نیمی از آن را به دکتر می دهد و بدین ترتیب بالاخره سرحرف را با او باز می کند.
"پیرمرد تو به نحوی با بقیه افراد محتاج فرق می کنی ، گرسنه هستی اما چهره ات خبر از سیر بودن می دهد، بدون کفش راه می روی ولی جورابهای ظریف و گرانقیمت به پای داری، پیراهنت کثیف شده اما از پارچه بسیار خوبی دوخته شده و در عین حال سکه ای پول همراه نداری . طعم فقری که افراد بی خانمان دچار آن هستند یا نگرانی و ناآرامی افراد دائم الخمر و نوازندگان ولگرد را نچشیده ای و دستهایت کاملاً تمیز و مرتب است ولی در عین حال چیزی برای خوردن نداری . شاید هم گم شده ای؟ ولی در هر حال رفتار و شکل و شمایل ظاهری تو با بقیه فرق می کند".
دکترگرون باوم در حالی که از دقت نظر آوازه خوان متعجب بود، پاسخ داد : "امروز صبح به بدشانسی عجیبی برخوردم" و برای او تمام ماجرا را از اینکه در قطار خواب مانده و موقع پیاده شدن اجناس خود را جا گذاشته تعریف کرده و ادامه میدهد: "اما میدانید، لحظه اول از آنچه به سرم آمده خیلی وحشت زده و نگران بودم اما زمانی که روی نیمکت در پارک نشسته بودم، احساس راحتی و شاید حتی احساس آرامش می کردم، انگار که تازه با زندگی آشنا شده ام . دنیا برایم تاکنون مثل غنچه سربسته ای بود که زیبایی و عطر آن به علت خارهای دورش از من مخفی بود . همیشه فقط و فقط در فکر کار، موکلین وامور اداری و شخصی خود بوده ام و به هیچ چیز دیگری در دنیا توجه نداشتم . هیچگاه کنجکاو نبودم بلکه بیشتر اوقات کسل بودم. اما امروز برای من جلوه دیگری دارد با وجود این که از چند دقیقه بعد خبر ندارم اما احساس می کنم مثل بچه ای هستم که در سینما نشسته و منتظر صحنه جالب بعدی است. من به شما غبطه می خورم ، چرا که شما در قید و بندی نیستید و آزاد زندگی می کنید . با گیتار خود نوازندگی می کنید و دفتر یا کارفرمایی هم ندارید و از هر لحظه زندگی خود استفاده می کندو نگران فردا هم نیستید ، برخلاف من که هر لحظه باید فکر قرار ملاقات های روز بعد خود باشم".
اما گیتار زن حالا دیگر با اطلاع از شغل پیرمرد به چشم دیگری به او نگاه می کند و می گوید: "شما هر لحظه که می آید با خود تازگی به همراه دارد چرا که می دانید در جایی صاحب منزل و دفتری هستید ، یک حساب بانکی هم به نام شماست و عملاً روزهایی مثل امروز، یک روز تعطیلی و فراغت برای شما محسوب می شود. اما فراغت و آزادی من بسیار تلخ است . من متوجه نگاه گرسنه شما شدم چرا که خودم طعم گرسنگی را چشیده بودم، من با نوازندگی در خیابانها ، فقط در صورتی که هوا مساعد و آفتابی باشد می توانم مخارج خود را تا حدی تامین کنم و در زمستان ها که امکان درآمد از طریق نوازندگی بسیار کم است مجبور به دزدی می شوم ، کاری که روح و جسم من به بند می کشد وهر چه تلاش در ترک آن کردم موفق نبودم، بله ، پیرمرد، بهتر است بروی و بیشتر از این باعث اوقات تلخی من نشوی".
دکترگرون باوم از شنیدن این صحبت ها کاملاً متحیر بود . او تاکنون همان طور که نوازنده گیتار هم به او گفت با افراد بی خانمان برخوردی نداشته و عملاً در زندگی او این قشر کاملاً فراموش نداشته و عملاً در زندگی اواین قشر کاملا فراموش شده بودند. زندگی دکتر فقط به دفتر او و موکلینش محدود می شود . تا کنون هر چه می خواسته کسب کرده و نیاز بیشتری ندارد و در این راه تقریباً همه او را می شناسند.
موکلین او اغلب بازرگانان، بانکداران، وارث یا افراد ثروتمندی مثل خودش هستند و از نظر او سایر قشرها حتی در حد خدمتکار منزلش هم به نظر نمی آیند تاکنون هیچ فردی به خودش اجازه نداده، دکترگرون باوم را مثل حشره ای مزاحم که آدمی آن را با حرکت دست ازخود کنار می زند، دور نماید. اولین کسی که با بی احترامی با او برخورد کرد، مامور ایستگاه قطار بود ، سپس گارسن کافه و اکنون گیتارزن نفر سوم است که دکترگرون باوم را از خود می راند. شاید تمامی این برخوردها به این علت باشد که او کفشی به پا و کتی بر تن ندارد . اما آیا کت و شلوار احترام می آورد ؟ دکتر از شدت ناراحتی عرق می ریزد، او کسی است که تا چند ساعت قبل کاملاً مورد احترام و توجه قرار داشت ولی اکنون هر کس او را از خود می راند.


گرون بارم از فرط پیاده روی دچار پادرد شده و از انگشتانش خون می آید. احساس می کنم لازم است پزشکی او را معاینه کند. در آن طرف خیابان هتلی قرار دارد ، اما دربان هتل مانع از ورودش شده و او را آنچنان از در ورودی هتل بیرون می دهد که دکتر با سر نقش زمین می شود. بر اثر این زمین خوردگی پیرمرد دچار سردرد سختی شده و از این مسافرت و قبول وکالت به ستوه می آید. از خستگی و درد کنار دیوار منزلی در خیابان می نشیند . برای تلفن زدن احتیاج به چند سکه دارد و راهی جز تکدی برای او نمانده است . اما دستش به انجام این کار نمی رود. به هر سختی که بود تصمیم می گیرد برای رفع مشکل خود مجدداً به اداره پلیس مراجعه کند ولی تا آنجا هم راهی طولانی است و هیچ راننده ای راضی به سوار کردن رایگان او نمی شود . لحظه ای این اندیشه که از این شهر رهایی ندارد و در اینجا از بین خواهد رفت. او را می لرزاند . به هر ترتیب دست تکدی دراز می کند. اما هر کسی با عبور از کنار او به جای کمک ، بیشتر او را با نیش زبان می آزرد. دکترگرون باوم با این برخوردها با خود می اندیشد که هیچ گاه نمی بایست حتی برای سفر یک روزه هم شهر خود را ترک کند. چون اگر در شهر خودش گدایی می کرد و با پای برهنه راه می رفت، بالاخره یک آشنا پیدا می شد و ماجرایی که الان دست به گریبانش شده است رخ نمی داد اما اینجا غریب است و عملا فرقی با یک گدای واقعی ندارد.
در این افکار است که ناگاه درد شدیدی در اطراف قلب خود احساس می کند و نفسش تنگ می شود. با دست خود طرف چپ سینه اش را می فشارد و کنار خیابان دراز می کشد...
دکترگرون باوم با آن همه مقام و مکنت در کنار خیابان در شهری غریب و با هویتی مچهول به خواب ابدی فرو می رود.
"خداوند می میراند و زنده می گرداند، به قعر گور فرو می برد و تا اوج بالا می آورد، خداوند فقیر می کند و غنی می گرداند ، هم پست و هم بلند میفرماید"
(کتاب اول شموئل نبی، فصل 2، دعای حنا )



 

 

 

Back Up Next 

 

 

 

 

استفاده از مطالب اين سايت تنها با ذكر منبع (بصورت لینک مستقیم) بلامانع است.
.Using the materials of this site with mentioning the reference is free

این صفحه بطور هوشمند خود را با نمایشگرهای موبایل و تبلت نیز منطبق می‌کند
لطفا در صورت اشکال، به مسئولین فنی ما اطلاع دهید